پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
مینوشتم که تو بخوانی. دوست داشتم لحظاتی که تجربه میکنم را، بیشتر از همه،تو بخوانی. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی با مرد دیگری در حال خندیدنم. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مرد دیگری را بوسیده ام. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مردی در زندگیم است. اما مینوشتم، که تو بخوانی. بازی غریب جهان، رسم عجیب روزگار، تصادفات احتمالاتی زندگی، هر چه میخواهند بگویند اهمیتی ندارد. تو راهت را به «ما» باز کردی و شبیه گیاهی که از شکاف سنگی قدیمیسر بر میاورد، روییدی. من را ببخش که گلبرگ ارغوانی قلبت را خراشیدم. من را ببخش. دوست داشتن چیز عجیبیست. تو نمیخواهی افتاب روی چشم عزیزت بیفتد، اما خودت اورا ازار میدهی. خودخواهی محض است.
گذشته ات را میخواهم. انسانهای زندگی تورا تک به تک، میخواهم. کودکی ات را میخواهم. نوجوانی ات را میخواهم. جوانی ات را میخواهم. ساعتی که میخوابی، خوابهایت را میخواهم. تنهایی ات را، تنهایی ات را میخواهم. زنان گذشته زندگی ات که به انها عشق ورزیدهای را برای خودم میخواهم. مردانی را که با انها هم بستر شدهای را برای خودم میخواهم. پدرت را، مادرت را، برادرت را. احساساتت را میخواهم، غمت را، شادی ات را، ترست را، خشمت را. به تمامیچیزهایی که روزگاری دوستشان داشتی حسادت میورزم. به عینکت حسادت میکنم که به چشمهایت انقدر نزدیک است. به پیراهنت حسادت میکنم که تن تورا پوشیده. به دوستانت و معشوقههای از دست رفته ات حسادت میکنم. همزمان، دوستشان دارم. هرکس که تو را شاد کرده را دوست دارم. هرکس که به تو درسی اموخته، هرکس که تورا خندانده، هرکس که مراقبت بوده، هرکس که به تو کوچکترین محبتی کرده را دوست دارم. و گونههایشان را میبوسم، به نشانه احترام. و دستهایشان را میبوسم، به پاس عشق.
لمس دستهای تو، انطور که انگشتهایم را عمود و مورب و خمیده بهانمیکشم، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند ایستاده دست خواهد زد. سیگار کشیدن تو، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند به دود و دم میل پیدا خواهد کرد. موهای تو، خدای من، موهای تو، خواهش میکنم برای من بگو، موهای تو نرم تر است یا ابریشم؟. لبهای تو، خدای من، لبهای تو، خواهش میکنم برای من بگو لبهای تو نرم تر است یا ابرهای سرگردان اسمان؟. گونههایت را وقتی میخندی، دیده ای؟ گریه ام میاندازد. صدایت را وقتی حرف میزنی شنیده ای؟ سرمستم میکند.
تو باید بمانی. تو خواستنی ترین چیز دنیای من هستی، و باید بمانی. این درخواست من از خداوند یا کائنات یا اسطورهها یا افسانهها است.و تو نمیدانی، من برای اینکه باز هم سایه مان را روی دیوار کنار همدیگر، بعد از بوسه، ببینم، چه کارها که نخواهم کرد.