يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴
نشستیم جایی، با صدف. به حدی مست کردیم که حد ندارد. من حداقل دو لیوان چیزی خوردم که ببرتم به هوا. و به یادت به اندازه کافی آبی و گوگوش و چاوشی گوش دادیم. به یاد عشق سابقم که هنوز از آن نگذشتم. چقدر سخت است خدایا. صدایت دارد یادم میرود. ب گا رفتم. ب خاطره زنگ زدم که آیا اجازه میدهد به تو زنگ بزنم، گفت مستی و نکن. گفتم باشه. نمیکنم. ولی چقدر چسبید. ب یادت پیک آخر را بالا میروم قرمساق. مرتیکه عوضی که عاشق توام. خدا لعنت کند زیباییت را. خدا لعنت کند محبتت را. خدا لعنت کند معصومیتت را. خدا لعنت کند مرا که عاشق تو شدم و منتظرم تا غرور لعنتی آن بشکند. خدا لعنتت کند مرا که عشق ورزیدم. خدا لعنت کند تراپیستم را که هر روز سراغم را میگیرد. خدا لعنت کند تمام قوی بودنم و خندیدنهایم را. خدا لعنت کند این لیوان دوم بزررررررگ آبجو را که مرا به اینجا رساند. از تو متنفرم. مرا ترکم نکن.