جمعه ۲۰ ارديبهشت ۰۴
هوا سرد شده، خصوصا شبها. این بیدار نگهت میدارد، استرسهای روزمره بیدار نگهت میدارد، دلتنگیها بیدار نگهت میدارد، تو همه چیز را با خود به رختخواب میبری و کنار خود میخوابانی. این وسطها، تسلیم، به بیرون از پنجره نگاه میکنی. به خدایان برهنهای فکر میکنی که کنار رودها دراز کشیده اند، هیچ نمیگویند. دست میبرند در اب، چکه که میکند گیاهان ولوله میکنند و رویش سر میگیرد. نمیخندند، نمیگریند، فقط، میشنوند. در مقابلشان کوچکی، دست و پا زنان خواستههایت را میگویی. بعد مینشینی و خسته میشوی. خوابت میبرد و در خواب میپرسی آیا آن روزگار، حقیقی بود؟ خوابت میبرد در خواب و میپرسی آیا آن روزگار حقیقی بود؟ خوابت میبرد در خوابی که در آن خوابت برده بوده است، جوابی نمیرسد.
صبح که بیدار میشوی، یک چیز را میفهمی. به تو الهام میشود، میرود در رگهای نازک دستانت، میگویدت، میگویدت! گوش بده، که میگوید تو خواهی رفت، تو زندگی خواهی کرد، اما، تو، نه. تو همانطور که میروی، سه بار به عقب نگاه خواهی کرد، و خواهی دید که بالای سر اسفند تا اردیبهشت، ایستاده ای. بله، من همانجا ماندم. لبخند است که روی لبم است، من همانجا ماندم و هر روز صبح و غروب و شب به عقب نگاه میکنم و به خودم دست تکان میدهم. من که نمیمیرم، من که زیر زمین مدفون نخواهم شد، من دیگر قلبم نخواهد ایستاد، من همانجا ایستاده ام، و به خودم نگاه میکنم. حتی وقتی این من بمیرد. حتی اگر یک سمت آیینه، نباشم، آن سمتش ایستاده ام.
انسان گاهی اینگونه جاودانه میشود.