loading...

تجربه گر

يكشنبه ۲۸ بهمن ۰۳ خسته بودم. اولین بار بود که به سوال کافه برویم؟ جواب نه میدادم. اول نگفتم نه، گفتم به نظر نمیاد جای پارک توی درکه پیدا کنیم. گفتی پس بریم سعاد...

بازدید : 15
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 0:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

يكشنبه ۲۸ بهمن ۰۳

خسته بودم. اولین بار بود که به سوال کافه برویم؟ جواب نه میدادم. اول نگفتم نه، گفتم به نظر نمیاد جای پارک توی درکه پیدا کنیم. گفتی پس بریم سعادت اباد. در مسیر چه میگفتیم؟ از خستگی یادم نیست. اها، داشتیم ویدو‌های مدال اور‌های ایرانی جودو رو نگاه میکردیم.کیف میکردیم. جیغ میزدیم. ذوق میکردیم. ولی من خسته بودم.بعد گفتی شیرینی بخرم بخوریم.گفتم باشه. گفتی وایسا ببینم یه طبیعی باش باید اینجا میبود.نقشه رو نگاه کردی. گفتی خب ده دیقه راه داریم. یهویی دیدم روبروی کافه چهل ایم. گفتم عه! این‌جا رو یادته؟! همون شب کنسرت بمرانی! همونجاس که قبلش وایساده بودیم. بعد پیامی‌از دانشجوی تازه به قتل رسیده دانشگاه تهران رو دیدم. پدرش نوشته بود من کشاورزم. با پول بیل و کلنگ بچه‌هامو بزرگ کردم. این رو که خوندم، زدم زیر گریه. بغلم کردی. گریه کردم. اونجا، خسته تر شدم. اما تو رفتی و برام چیز کیک خریدی. تو یک شوالیه بودی.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 41
  • بازدید کننده دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 1027
  • بازدید کلی : 1141
  • کدهای اختصاصی