loading...

تجربه گر

مرگ دقیقه‌‌‌ای به تو خیره میشود. چشم در چشم یک‌دیگر ایستاده اید و من دقیقه‌‌‌ای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمی‌به عقب رفت. تو ...

بازدید : 14
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

مرگ دقیقه‌‌‌ای به تو خیره میشود. چشم در چشم یک‌دیگر ایستاده اید و من دقیقه‌‌‌ای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمی‌به عقب رفت. تو هنوز ایستاده بودی و متعجب، از اینکه چرا میخواهد جانت را، جان لطیف و مهربانت را، جان تازه از خاک دمیده ات را برباید. مرگ قدمی‌عقب تر رفت و بطری شیشه‌‌‌ای کوچکی که اب زندگانی را در‌‌ان‌میریخت از دستش افتاد و شکست. ارواح رومی‌و مصری و بابلی از‌‌ان‌بیرون جهیدند و در هوا پراکنده شدند. تو به سمت مرگ رفتی. دستت را روی شانه اش گذاشتی و در اغوشش کشیدی. مرگ، افتاده و حیران چشمانش را بست و گریست. من دقیقه‌‌‌ای دورتر به نظاره نشسته بودم و ایستادم. نه تو مانده بودی، و نه مرگ بر جهان ما دیگر حاکم بود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 38
  • بازدید کننده امروز : 39
  • باردید دیروز : 19
  • بازدید کننده دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 72
  • بازدید ماه : 75
  • بازدید سال : 1018
  • بازدید کلی : 1132
  • کدهای اختصاصی