مرگ دقیقهای به تو خیره میشود. چشم در چشم یکدیگر ایستاده اید و من دقیقهای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمیبه عقب رفت. تو هنوز ایستاده بودی و متعجب، از اینکه چرا میخواهد جانت را، جان لطیف و مهربانت را، جان تازه از خاک دمیده ات را برباید. مرگ قدمیعقب تر رفت و بطری شیشهای کوچکی که اب زندگانی را درانمیریخت از دستش افتاد و شکست. ارواح رومیو مصری و بابلی ازانبیرون جهیدند و در هوا پراکنده شدند. تو به سمت مرگ رفتی. دستت را روی شانه اش گذاشتی و در اغوشش کشیدی. مرگ، افتاده و حیران چشمانش را بست و گریست. من دقیقهای دورتر به نظاره نشسته بودم و ایستادم. نه تو مانده بودی، و نه مرگ بر جهان ما دیگر حاکم بود.
بازدید : 14
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 0:26
