سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳
خاطره عزیزم، دوست عزیزم، اینهارا برای تو مینویسم:
به پهنای صورت گریه میکنم. تحمل زندگی دور از تو برایم مثل مرگ است. مرگی که درانمیخندم، راه میروم، غذا میخورم، عشق بازی میکنم، فیلم میبینم، میروم دانشگاه، عاشق میشوم و میخوابم. خیلی دوستت دارم. مثل ارزوی دوردستی شده است تصور بودن کنارت. بودن کنارت برای ساعتهای دلتنگی. بودن کنارت برای ساعتهای دلخوری.بودن کنارت در اپیزودهای افسردگی متوالی.حالا که بلاخره بعد از مدتهای مدیدی عشق را دیده ام و درانخوشحال و خرمم، کمبود تورا بیشتر احساس میکنم. نمیتوانم همیشه شاد باشم چون از تو دورم. نمیتوانم تسلیم زیباییهای روزمره ام بشوم چون از تو دورم.قسمت عظیمیاز روحم متعلق به توست و با وجودت در هم تنیده است. نمیدانم قسمت این فاصلهها چیست. نمیدانم این سرنوشت عجیب چطور من را از تو دور کرد و در عوضش من را با مهیار اشنا کرد، چجور سرنوشتی است. خیلی بی رحم است. همیشه میگفتی ریحانه زندگی تو مثل رمان است. من میخواهم در اخر این رمان، حتی اگر جهان نابود شده باشد، ما باشیم که به تل خاکستری اش نگاه میکنیم و سیگار میکشیم. این چجور عشقی است که من به تو دارم. این چجور عشقی است.