جمعه ۳ اسفند ۰۳
ساعت شش صبح است و من بیدارم. روی تخت دراز کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. احساس بی جانی دارم. یه قول تارا، زین العابدین همیشه بیمار. این اسمیبود که رویم گذاشته بودند. پیامهایم را یکی یکی باز کردم. همه میگفتند که غصه نخور. من هم با ایموجی قلب پاسخ میدادم. سیگار میکشم و به دودش نگاه میکنم. تمام که میشود خاموشش میکنم.پنجره را میبندم. جلوی وزیدن باد سرد روی پوست تنم را میگیرم.دوباره صبح شده است و امروز با او صحبت خواهم کرد. احتمالا در جایی حوالی انقلاب هم را خواهیم دید. اولین کاری که میکنم این است: او را سخت در اغوش خواهم گرفت. من از همه بیزار بودم که آمد و رنگ تازهای به جهان من داد. من از همه گزیزان بودم اما از او نه. تنهایی بد بلایی سر شر و شور ادم میآورد و او، خود، مرا تنها تر کرد.
به نظرم میرسد که کمیدیگر بخوابم. ساعت بیولوژیکی بدنم میگوید صبح شده و هرمونهایش را ترشح میکند. اما گور پدرشان. هنوز چند ساعت تا قرار ما مانده است.