شنبه ۴ اسفند ۰۳
شش نخ کنت پاور گرفتیم و نشستم روی صندلی. تو ایستادی کیمیا. (که البته به عرض خوانندگان قدیمیبرسانم پیشتر با اسم سبز ابی کبود راجع به کیمیا نوشته بودم). شروع کردی از تنهاییهایت گفتن.از یک سالی که میرفتی سر کار و تنها برمیگشتی و تنها میخوابیدی و کسی نبود که قلب و رختخواب تو را گرم کند. و من به تو نگاه میکردم. به صدایت که بالا میرفت. پایین میامد. محکم میشد. میلرزید.
گریه کردم. گفتی دلم نمیخواد بهم ترحم کنی. گفتم اشتباه شناختی کیمیا، من اصلا اهل ترحم و دلسوزی نیستم. گفت پس چرا گریه میکنی. گفتم چون دوستت دارم. اگر برای غم تو گریه نکنم برای چه چیزی گریه کنم؟ من وقتی تو حرف میزنی احساس نمیکنم تو حرف میزنی. احساس میکنم من حرف میزنم. نه نه، اشتباه نکن. فکر نمیکنم که حرفهای دل من رو میزنی.نه! من حس میکنم درون توام و دارم اینها رو تجربه میکنم. وقتی عزیزم ناراحته، من ده برابر ناراحت ترم. وقتی عزیزم خوشحاله، من ده برابر خوشحال ترم. اما وقتی عزیزم نا امیده، من نا امید نمیشم. هرچند از امید خوشم نمیاید. هرچند در مذمت امید کوشیده ام. اما به قول بهزاد قدیمی، تو به عزیزانت معنا میدی و بهشون زندگی میبخشی ریحانه. این دروغیه که باید بپذیری بار سنگین گناهش رو. و من پذیرفتم.
خندیدیم. بهتر بودیم. باز هم خندیدیم.
من چقدر شکنندم. بر خلاف ظاهرم. تفکرم و رفتارم.ادمهایی که در زندگی به من تکیه میکنند، از من قوی ترند. عجیبه.