وقتهایی که تنهایم و از قضا پنجرهای هم باز است، دیگر به چیزی فکر نمیکنم. به ناگاه تمام درهای عالم به رویم بسته میشود و الهامینمیرسد. بعد من میفتم به جان معنا سازی از پدیدهها. پازلهارا میچینم، همه چیز را جفت و جور میکنم. به فتح خردمندانه ام میخندم و بعد اجرهارا میریزم. به دنبال پوچی میگردم. لا بلای ساختمان مخروبه، به دنبال پوچی میگردم. بعد میبینم گوشهای نشسته لب پنجرهای که از قضا باز است و دارد سیگار میکشد. اینه میشکند و پوچیای که من باشم محو میشود. بعد دوباره میروم سراغ معنا سازی. میگویم اگر شوروی با امریکا متحد میشد و این کره خاکی را فتح میکردند و یک حکومت جهانی تشکیل میدادند و هیچوقت فروپاشیای رخ نمیداد چه اتفاقی میافتاد؟ میگویم اگر این نبات در چایی حل شود چه کل منسجم خوبی میسازند. میگویم اگر باران برعکس جاذبه حرکت میکرد مردم چترشان را چگونه میگرفتند؟ میگویم اگر این فندک ابی بود ست خوبی با پاکت کمل ابی درست میکرد. یک سوال، بعدی یک گزاره، مجدد یک سوال، بعدی یک گزاره. بعد حوصله ام سر میرفت. دوباره به خاموشی مینشستم. زندگیای که بیرون پنجره مشخص است حوصله ام را سر میبرد. نباتی که در چایی حل شده وانکل منسجمشان حوصله ام را سر میبرد. حکومت جهانی حوصله ام را سر میبرد. فندک ابی حوصله ام را سر میبرد.باران معکوس حوصله ام را سر میبرد. دوباره به بیرون نگاه میکنم، جرقهای میخورد. میگویمای وای، اگر تو از انجا رد میشدی، ازانروبرو، کنار قهوه انقلاب و نزدیک داروخانه؛ انوقت منظره چیزی برای دیدن داشت. انوقت پوچی حوصله اش سر میرفت و میرفت. آنوقت تازه جهان چیزی برای ارائه داشت. انوقت، انوقت، انوقت!
بازدید : 9
يکشنبه 18 اسفند 1403 زمان : 23:26
