يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴
من حتی نمیفهمم چه میگویم. خدا لعنتت کند. دلم برایت تنگ شده است. صدایت دارد یادم میرود. خابم میاد و باید بخابم و نکن این کار را. نگذار. رفتی. نرو. نکن. ما دیگر بزرگسالیم. بیا بسازیمش. نکن. از تو بیزارم. خدانگهدار.
يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴
من حتی نمیفهمم چه میگویم. خدا لعنتت کند. دلم برایت تنگ شده است. صدایت دارد یادم میرود. خابم میاد و باید بخابم و نکن این کار را. نگذار. رفتی. نرو. نکن. ما دیگر بزرگسالیم. بیا بسازیمش. نکن. از تو بیزارم. خدانگهدار.
يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴
لیوان صدف را هم خوردم. خدا لعنتت کند کثافت اشغال. حتی نمیتوانم درست تایپ کنم. از تو متنفر نیستم. همزمان دوستت دارم. به قدری که ابله احمق من آنقدر دوستت دارم که به خاطر اینکه از اکست جدا شدی و ناراحت بودم. این اواخر. حسادتم از بین رفته بود.خاک تو سرت. دوستت دارم. کاش هیچوقت در زندگیم نبودی. کاش هیچوقت انروز با تو نمیرفتم کافه. من هنوز دوستت دارم. احمق بیشعور احمق بیشعور احمق. و تو اینهارا نمیفهمی. تو رد میشوی ،گویا هیچ چیز نبوده است. من کسخل هم متن ادبی مینویسم. من خاک بر سر هم متن ادبی مینویسم. و حتی نمیفهمم که صدف رفت حساب کند. من اصلا چرا برم کافه دیگر؟ من هر روز مست میکنم و تورا فوش میدهم و به تو عشق میورزم.از زندگیم برو. برو لعنتی احمق بیشعور.ولی برگرد. خاک بر سرت. من هنوز حرف دارم برای گفتن. ریدم سر در این وبلاگ
دیگر اینجا نمینویسم. کل هیصیت کنمیدانم که نمیدانم چطور بنویسم را هم اشتباه مینویسم. خاک بر سرت. هثیت مرا بردی و من پیش خودم بی آبرو ام. انگار که شکست خورده ام. انگار که دوست داشتنت را باور کرده ام به اشتیاه
يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴
نشستیم جایی، با صدف. به حدی مست کردیم که حد ندارد. من حداقل دو لیوان چیزی خوردم که ببرتم به هوا. و به یادت به اندازه کافی آبی و گوگوش و چاوشی گوش دادیم. به یاد عشق سابقم که هنوز از آن نگذشتم. چقدر سخت است خدایا. صدایت دارد یادم میرود. ب گا رفتم. ب خاطره زنگ زدم که آیا اجازه میدهد به تو زنگ بزنم، گفت مستی و نکن. گفتم باشه. نمیکنم. ولی چقدر چسبید. ب یادت پیک آخر را بالا میروم قرمساق. مرتیکه عوضی که عاشق توام. خدا لعنت کند زیباییت را. خدا لعنت کند محبتت را. خدا لعنت کند معصومیتت را. خدا لعنت کند مرا که عاشق تو شدم و منتظرم تا غرور لعنتی آن بشکند. خدا لعنتت کند مرا که عشق ورزیدم. خدا لعنت کند تراپیستم را که هر روز سراغم را میگیرد. خدا لعنت کند تمام قوی بودنم و خندیدنهایم را. خدا لعنت کند این لیوان دوم بزررررررگ آبجو را که مرا به اینجا رساند. از تو متنفرم. مرا ترکم نکن.
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پلهای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فوارهای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
چقدر این متن قشنگ بود
شیرکاکائو
به نظرت آیا ممکنه کسی در عشقی دقیقا احوالی که نوشتی رو تجربه کرده باشه خصوصا اون تحول یین و یانگی رو
ولی اون عشق اصیل نبوده باشه و حقیقی نبوده باشه و سرانجام به تلخی و نفرت یا فراموشی آتیشش سرد شده باشه؟
برای من پیش اومده و انگار در مرحله فراموشیم
و این برام عجیبه
سلام دوست عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. و در مرحله پسا گذری از وادیهای عشق انسانی صبور باشی.
عرضم به حضورت که بنده به گای سگ رفته ام در تماشای این تحولات. به گای سگم داده است. پیشتر هم، به گای سگ رفته بودم اما هیچوقت ناظر نبودهام. این بار حتی به عنوان یک تماشاچی بلااستفاده با من برخورد شد و خب من هم نقشم رو نپذیرفتم اما دیگه چک رو کردند توی جیب ما و گفتند دهنت رو ببند. ماهم گفتیم شما گوه میخوری، آنها هم گفتند شما گوه میخوری. در میانهی این گوه خوریها من گفتم خب باشه. امروز میرم. اما فردا برمیگردم. فردا هم میشه اما من برنمیگردم. چون سیرم. بله، سیر شدن. این نقطهای است که در عمر حقیرانه ۲۴ ساله ام اولین بار است تجربه اش کرده ام. سیر شدن گاهی یک تصور بدبینانه است که میتونه ناشی از بیماری یا حاملگی باشه، بعد مدتی خوب میشی و برمیگردی به دیار عاشقی. اما گاهی یک سرنوشت مجسم است که روبرویت راه میرود و تو ام غرق در تماشایش مینشینی، آنقدر زیبا است که میپذیری دیگر. که سیر شدهای و نوبت تو ام رسیده است. بنده الان نمیدانم در کدام مرحله ام، یک همگونیای از هردو ام. و به شما میگم دوست عزیز که بله. عشق سرد میشود. از بین میرود و سپس فراموش میشود. واژه نفرتی که به کار بردی هم جالب است. بنده معتقدم جهان بر اساس عشق بنا شده است و تنفر در اصل به خاطر این ناخوشایندیهایی است که ما میخواهیم اما در طرف مقابل، در دوست مقابل، در همکار مقابل نیست. چون اصل این است که ما آماده بودیم که از این هم خوشمان بیاید اما چون شخمیبود خورد در ذوقمان و ریده شد به تصوراتمان. به همین دلیل میگویم که این نفرتی که میگویی، نتیجه ناکامیست.به احتمال خیلی زیاد هم در جانورهای روی کره زمین نمیتوانی عشق بی معنا را پیدا کنی. آن عشق بی نظیر، آن عشق افسانه ای. من به تو قول میدهم که خودم را بیشتر از تو در معرض عشق گذاشته ام در مقابل انسانهای مختلف. تجربه کرده ام.بینشان یک رده بندی وجود دارد. همه شأن تورا سیراب نمیکنند. اما بدک نیستند. یک راهکار جایگزین به تو معرفی میکنم. عاشق چیزهای کوچک باش. به ولله جواب میدهد. مثلا، نگو عاشق فلانی ام، بگو فلانی عاشق زمانی ام که نور به چشمانت میخورد. فلانی عاشق زمانی ام که موهایت زیر باران خیس است. فلانی عاشق تار موی زیر ابروی تو هستم. فلانی عاشق زمانی هستم که دستت میسوزد و روی آن آب میریزی. فلانی عاشق اینها هستم در تو. یعنی میخواهم بگویم آن فرد بمیرد یا از دست برود، آن صحنه فراموش نمیشود و تو عاشق آن صحنه بودی. حالا برود بمیرد و نباشد و همه چیز. به تخمت. تو سهمت را از جهان برداشته ای. سهمت را از جهان بگیر دوست عزیز. آنطور که میخواهی سهمت را از جهان بگیر. و فراموش نکن که ما انسانیم.
پینوشت: به بلاگفا رفته ام. کمتر اینجا را آپدیت میکنم. آیدی بلاگفایم را هرکس خاست میتواند در پیام خصوصی از من بگیرد. آیدیهای من تکراری اند، یا روی اینستاگرامم هستند یا توییتر. من آدم تنبلی ام. حوصله تنوع ندارم.
چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۰۴
عاشقت شدن راحت بود. چشمهای زیبایی داری و عاشقشان شدن راحت بود. لبهای زیبایی داری و عاشقشان شدن راحت بود. برای زنی مثل من که شیفته دستهای تو است، عاشق انگشتان تو شدن راحت بود.
خودم و خودت را میبینم که در یک یین و یانگ دائمیدر حال گردشیم. گاهی من سفیدم، با یک نقطه سیاه در قلبم، گاهی من سیاهم، با یک نقطه سفید در قلبم. گاهی من صرفا خطی هستم که محیط دایرهای عظیمه را احاطه کرده، و تو در حال جست و گریز بین سفیدی و سیاهی آن وسط میغلتی. ناظر حال توام، اما نمیتوانم سیاهی را از تو بزدایم. ناظر توام اما نمیتوانم سفیدی ات را از تو بگیرم. هستم اینجا ، ببین! من را ببین که چطور در همه حال به تو عشق میورزم. ببین! من را ببین که چطور با ترسهای ریشه گرفته در سراسر تنم میجنگم. دیدن تو آتش بس است و بوسههای تو گلهارا از خاک بیرون میکشد و آسمان ابری میشود و خنکای اردیبهشت مرا در بر میگیرد و احساسات کشته شده درون من را دم مسیحایی میبخشد.اجازه میدهم مرا تحت تاثیر قرار بدهی. اجازه میدهم مرا شبیه به خودت بکنی. اجازه میدهم اختلافهارا حل کنی. اجازه میدهم مرا دوست بداری.اجازه بده تو را دوست بدارم. آنطور که تو میخواهی، من از خودم گذر خواهم کرد. من را با درونت آشنا کن. بگذار در شیرین ترین رویاهای تو سهیم شوم. بگذار در کابوسهایت باشم و باهم از خواب فرار کنیم به خوابی دیگر.به من اعتماد کن، من هیچوقت تو را از روی نفرت نخواهم رنجاند. هرچه درون من است را بکش درون خودت و ببین که آزردگیهایم، بهانههایم، گلههایم همه از روی عشق است. عشقم را باور کن و آن را به خودت بچسبان. گویی لکه ایست مادرزادی، بر روی قفسه سینه ات.
جمعه ۹ فروردين ۰۴
وقتی تنت را به تنم میچسبانی و میبوسیم و سپس جدا میشوی و مجددا میبوسیم و سپس جدا میشوم و نگاهت میکنم، یک جنون عمیقی در آمیختنمان است که متحیرم میسازد. در نقش کامل ترین زن تمامیاعصار گذشته بعد از اینکه لبهای تورا مکیدم سرم را به عقب برمیگردانم و از تو میپرسم به من بگو که بیش از این هیچکس را در زندگی ات دوست نداشته ای. زنانه ترین سوال ممکن، خالصانه ترین شور حیات. بدون جواب به این سوال هیچ رویای دو نفرهای ممکن نیست. هیچ گندمیزرد نمیشود، هیچ درختی میوه نمیدهد. مادر طبیعت بدون اینکه این سوال پاسخی دریافت کند هیچ زحمتی نمیکشد. به معنای واقعی کلمه چرخه بقا به همین سوال بستگی دارد. تو پاسخی میدهی. خاطرم نیست ۷ اسفند چه پاسخی دادی. هرچه بود خوشایند بود ک باز هم تورا بوسیدم. ادمیزاد وقتی عشق را میبیند،احساس میکند یک انار در سینه اش ترک میخورد. یک جریان شیرین و قرمز، انسدادهای مسیر قلبش را باز میکند.
شبها برای معتقد بودن زمان خوبی است. شب احتمالا دیگر یارت را بدرقه کردی خانه اشان. دعوای پدرمادرت خوابیده است و هرکدامشان یک ور ولو شده اند. فامیلهای نزدیک رفته اند.شربت از مهمانی اضافه مانده توی پارچ و توی یخچال خنک شده است. تنها میروی داخل اتاقت. فرضا اگر اتاقت اشتراکی هم باشد، هنزفری میگذاری و به ۵۰ اهنگ برترویالن کلاسیک تاریخ گوش میدهی. روی قطعه مازورکا قفل میکنی و هزار بار گوشش میدهی. اگر هنزفری نداری اشکالی ندارد. ساعت سه شب هم زمان خوبی است برای تنهایی. برای معتقد بودن. اگر اتاقی نداری و مجبوری درهال پذیرایی بخوابی هم موردی ندارد. اگر کسی خروپفهای شدید میکند چند دقیقه برو توی حیاط. اگر حیاط نداری به بهانه یک دلدرد برو در دستشویی بنشین. اگر زانوهایت درد میگیرد چهارپایه را بگذار و رویش بنشین. اگر خانه نداری و در خیابان میخوابی زیر پلها بهترین جا برای تنهایی است. زیر پل مزیتی که به پارک دارد چند چیز است. یکی اینکه عبور و مرور در پارکها زیاد است و خفتت میکنند. نگاهت میکنند. من از اینکه کسی در یک پارک نگاهم کند خوشم نمیاید. به جز شلوغی و خلوتی، صندلیهای پارک سفتند. معمولا بین میلهها فاصله است. ادم کمرش درد میگیرد. چند بار روی صندلی دراز کشیده ام.میدانم. مهم ترین دلیل میدانی چیست که میگویم توی پارک نخواب؟ باد! باد اعصابم را بهم میریزد. زیر پل فضا محدود تر است به همین دلیل جهت باد کنترل شده است. در ضمن زیر پل از لحاظ فیزیکی تنها نیستی و معتادی بی خانمانی چیزی چیدا میشود که در ردیفشان بخوابی. اینطور باعث میشود که سپر انسانی داشته باشی و باد مستقیم به تو نخورد. پس من انتخابم زیر پل است قطعا.
شبها برای معتقد بودن زمان خوبی است. من تقریبا هر اعتقادی را از روی کنجکاوی دنبال میکنم. کلی چیز تا الان خوانده ام. کلی ادم تا الان تجربیاتشان را برایم تعریف کردند. در تجربیات یک سری ادم دیگر شریک بوده ام. زندگی همیشه مرا سوق داده به سمتی که یک چیز دیگر را هم ببینم. از دراویش گرفته تا صوفیها تا کسانی که سعی میکنند به درجه مرتازی برسند. از کسانی که هر روز یوگا میکنند ،کسانی که به چشم سوم باور دارند، انهایی که میگویند هفت چاکراهشان باز است. انسانهایی که ذهن خوانی میکنند ،میتوانند جای اجسام را پیدا کنند، کسانی که با قدرتشان رنگ اجسام را تغیر میدهند. ادمهای رمال و فالگیر، با تاروت با چای با قهوه با زعفران با دارچین.مسلمانان استخاره گیر. سیدهایی که با قران سر کتاب باز میکنند و میگویند مریضی تو دوا و دکتری نیست.کسانی که زار دارند و موکل دارند و نزول هم اتفاقا برایشان رخ میدهد. گعدههای موسوم به دگ در زبان عربی خلیجی. دعا نویسانی که یهودی هستند. دعا نویسانی که مذهب نامشخص مجهولی دارند اما کارشان فوق العاده خوب است. کسانی که با جسدها سرو کار دارند. کسانی که به گردش ستارگان معتقدند و برنامههایشان را بر اساسانتنظیم میکنند. کسانی که مهره مار میخرند.کسانی که حلقههای اسرار امیزی در دستشان است و باانزبان طرف مقابل را میبندند. کسانی که جادوی شنیعی را انجام میدهند و در قبالش یک چیزی را از تو میربایند. کسانی که به تناسخ باور دارند و میدانند قبلا چه کاره بوده اند. کسانی که ماه را میپرستند و نشانههارا ولو دیدن ساعت نامربوط ۴:۵۱ دیقه صبح را هم تحلیل میکنند. کسانی که معتقند بدون شراب میتوان مست شد و اتفاقا این مستی را هم به تو نشان میدهند. کسانی که خواب بینی میکنند. کسانی که تو بهشان اسم میدهی و تا ناموس زندگی طرف را جلویت میریزند. کسانی که با دعا بختهارا میبنند،بختهارا باز میکنند، برکتهارا از بین میبرند، برکتهارا زیاد میکنند. کسانی که میبنند در اتاق کنار تو که نشسته است اما تو میبینی بغل دستت خالی است.
بعد، شب که تنها خوابیدهای به تک تک این ادمها فکر میکنی. به ماتریالیستها فکر میکنی. به اتئیستها فکر میکنی. به نهلیستها فکر میکنی. به معتقدان مکتب اگزیستانسیال فکر میکنی. به کسانی که به ابزوردیسم روی اورده اند فکر میکنی. به متافیزیک بازها فکر میکنی. به همه و همه فکر میکنی. به اینکه چرا ، زندگی تورا فقط از داخل کتابها با این جور ادمها اشنا نکرد. چرا زندگی تک تک این ادمهارا با تو اشنا کرد و قرار ملاقاتهای تورا اینچنین چید. و تو چرا اکنون به همه چیز اعتقاد داری، حتی اگر با هم در تضاد باشند؟
خاک اینجا خیلی نرم است. همیشه میگویند اگر یک متر را بکنی و بری پایین زیر پایت رودخونه خواهد شد. به هر حال ما روی یک جلگه زندگی میکنیم. یک زمین جنگ زده، بحران دیده، یک قبرستان متراکم از دهه شصت.روی تمام کابارههای اینجا بمب ریخته شده است. روی تمام فاحشه خانههای معروف بمب ریخته شده است. روی سنگ قبر معروف ترینهای زمانه بمب ریخته شده است. در شط، روی پلها، کنار پیاده روها. همه و همه. اما ما هنوز هم روی یک جلگه زندگی میکنیم. توانایی باروری خاک بالا است. از هر سوراخ کوچکی نخل میروید. و ما به زندگی ادامه میدهیم.
تو کجا زندگی میکردی؟ شمال تر از تهران،شرق تر از زنجان، نرسیده به گیلان.من جغرافیایم خوب نیست. ادرسهارا یاد نمیگیرم. کوچههارا زود به زود گم میکنم. خانه دوستانم فراموشم میشود. برای خیابان خودمان نشانه گذاشته ام. یک ساختمانی است به اسم بهار، کلا غیر اصولی ساخته شده ،من از انجا میفهمیدم که باید بپیچم داخل. توی خونه هم همینطور است. هیچوقت نمیفهمم کدام کابینت است که شکر داخلش است. اخر همیشه توقع دارم جا به جا بگذارند و همیشه یک جا نباشد. برای همین همیشه همه جارا میگردم. گشتنم هم خوب نیست. به ندرت میتوانم چیزی را پیدا کنم. همیشه بقیه میگویند از یک نوع کوری نادر رنج میبرد ریحانه. هیچوقت به من نمیسپارند که چیزی را پیدا کنم. وقتشان تلف میشود. واقعا هم وقتشان را تلف میکنم. برای همین است که همیشه اوضاع زندگی شخصیم شلخته و بهم ریخته است. همه چیز جلوی چشمم باشد. دستم را که میبرم درون لباسها حتی اگر چیزی را که میخواستم نیاید توی دستم ولی بلاخره برایم جالب خواهد بود که این دیگر چیست که من گرفته ام دستم این کتاب بین وسایلم چکار میکند؟ اها این همان لیوانه است که گم کرده بودم! عه، خط لب قدیمیم! حالا اگر همه اینها را به صورت کامل در قفسه روبرویم بچینند نمیتوانم ببینمشان. کلا هم سر به هوا هستم. شیر را میگذارم توی کمد. کفش را میگذارم در کشو. در روغن را نمیبندم و سرش گم میشود.حوله را میاندازم روی در اتاق. الانها اینها کم کم به شاخصه ام معروف شده است. پذیرفته اند که من اینطور هستم. در بین اینها تلاش هم میکنمها! تلاش میکنم که درست و منظم و مرتب باشم. اینکه لیلا را خوشحال کنم.اینکه رختخوابهارا همانطور که همیشه خودش تا میکند تا بزنم. اینکه ظرفهارا به همان چیدمان دائمیدر جاظرفی بگذارم. اما همیشه موفق نیستم. حتی مغز مرتبی هم ندارم.اطلاعات از همه جایش میترکد و میپاشد در قسمتهای مختلف. چیزهای عجیبی به هم وصل میشوند مدام. چیزهای جدیدی خلق نشده از بین میروند. برنامههای بهم ریختهای همه جایانرا گرفته است. شخصیتهای متفاوتی درانرشد میکنند. باهم در نزاعند. دعوا مرافعه است همیشه. بعضی از انها با کس دیگری کاری ندارند ولی خب پای انها هم به جر کشیده میشود به ناچار. شبها که میخوابم صدایشان روی مخم نیست. عمیق تر از همه صداهای بلند میخوابم. حوصله ندارم نگاهشان کنم حقیقتا موضوعاتی که راجع بهشان باهم بحث میکنند حوصله ام را سر میبرد. کس و شعر میگویند. قبلا به انها گفته بودم که همتان درگیر یک همرسی دیرینه هستید ولی گوش نمیکنند. احمقند. مرا هم احمق کرده اند. قلبم هم مرتب نیست. دلم میخواست یک سریها قرمز باشند و دیگران خاکستری. الان طیفهای مختلفی از ادمها درانورجه ورجه میکنند. راه میروند. باهم سلام علیک دارند. بعضا باهمدیگر زیادی متفاوتند. تو کون هم نمیروند. بعضیهارا فراموش کردم. خیلی وقت است اپدیتی صورت نگرفته است برای بعضی از انها. نیازی هم نمیبینم. یعنی در اصل جذابیتی ندارند دیگر خب. تاریخ انقضاها سر رسیده است و احتمالا در کوچههای متروکه پلاس اند و سیگار میکشند. مهم نیست. انهایی که اقرب المقربین هستند ولی همیشه در حال عشق و حالند. برایشان مهمانی میگیرم. بهترین شرابهارا میگذارم دم دستشان. ویدهای خوب از کانادا میاورم. گربههای خوشکل. لباسهای پرنسسی. ادکلنهای تلخ مردانه برای بعضی شان. به ترتیب میتوانم لیست کنم هرکدام چه چیزی را بیشتر دوست دارند. اینجا به مراتب معنای بهم ریختگی متفاوت است. اینجا ذاتا شلوغ و درهم است. اندرکنشها بالاست. من شبها که خسته و کوفته هستم و دلم میخواهد یک صفایی بکنم و از روی یک اتشی بپرم میایم اینجا. بعد میگویم خب. شمال تر از فلان جا،شرق تر از فلان جا، نرسیده به فلان جا. خانه تو اینجا است. در نمیزنم. ناسلامتی قلب خودم است. کلید دارم. جدا باید بگویم در خانه ات را بکنند بندازند دور. هر سری نمیتوانم مراقب باشم که کلید را اورده ام یا نه. هر سری استرس بگیرم. هر سری فکر کنم که خب حالا اگر خواب باشد و من بخواهم در بزنم بیدارش کنم چه. نه. کلید و در به درد نمیخورد. میایم داخل. تو داری چکار میکنی؟ این چی است دستت است؟ برایم چایی درست کرده ای؟! ممنونم!ممنونم! نه نبات نمیخورم. ازانشیرینیها نداری؟ نه اینها خوردنش سخت است. عه؟ راست میگی؟ منم تازه سر راه دیدمش! چیزی نگفت که. اره میدونم بعضی مواقع زیاد حرف نمیزنه. وای چقدر این تابلو جدیده که کشیدی خوشکله! میای بریم یکم دوچرخه سواری یادم بدی؟ خب باشه حالا اول این اهنگه رو که داشتی میزدی رو تموم کن بعد میریم. راستی! فلان چیز رو بهت گفته بودم؟ ...
پنجشنبه ۲۳ اسفند ۰۳
قسم میخورم، عاشقانه ترین انتقامیکه جهان به خودش دیده است را از تو خواهم گرفت. و از این بابت چنان شادمانم که شاید دقیقهای بعد تصمیمم و قسمم را فراموش کنم. اما اگر یک سال به من زمان بدهی، و اگر یک سال دنیا این احساسات را با من تنها بگذارد، به عهدم وفا خواهم کرد.
تعداد صفحات : -1