loading...

تجربه گر

Content extracted from http://physicsgod.blog.ir/rss/?1746889047

بازدید : 12
پنجشنبه 1 اسفند 1403 زمان : 17:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

چهارشنبه ۱ اسفند ۰۳

احساس کردم به سیگار نیاز دارم. یک وانتی، سرپوشیده، یه مشت خوردنی روی میز گذاشته بود. از دور که میدیدمش گفتم خدایا یعنی سیگار دارد؟ رسیدم. یه پاکت کمل ابی از بین خوردنی‌ها برداشتم. یه پیرمرد فرسوده‌‌‌ای نشسته بود لبه جدول و با قاشق، ظرفی که انگار تویش املت بوده را تمیز می‌کرد. گفتم عامو سی بکشم برا کمل ابی؟ گفت اره دختر بکش. کشیدم. یک موجودی هم گرفتم که یک پسر نوجوانی گفت ببخشید خانم برای رانی و اب معدنی چقدر بکشم؟ یک نگاهی به سر و ریختم کردم.حق داشت بابا، منم با‌‌ان‌پیرمرد لب جدولی فرقی نداشتم. گفتم عامو رانی چنده؟ گفت سی، گفتم اب چنده؟ گفت هفت. گفتم پسر جون بیا اینجا سی و هفت بکش برای آقا. عاموی لب جدولی که دید اینکارم، گفت رسیدارو برام بخون دختر. ۴۵ تومن توش هست؟ شروع کردم خوندن. پنج، سه، سی، هفتاد، چهل و پنج. گفت دستت درد نکنه، گفتم قربانت. و رفتم رد کارم. توی راه داشتم فکر میکردم که چقدر از شبانه بودن، مجازی بودن، پردیس بودن، غیر انتفاعی بودن، ازاد بودن بدم می‌اید. چقدر احساس خنگی میکنم. چرا روز کنکور حالم بد شد و سر جلسه غش کردم اخه؟! چقدر میتونستم بدشانس باشم. بعد به این فکر کردم که دارم میرم خابگاه شبانه‌ها و پردیس‌ها. پیش یک مشت ادمی‌که هم کیش خودم هستند. احساس میکردم دارم میرم توی جمع جنده‌ها و اراذل اوباش‌ها و قمار باز‌ها و احمق‌ها و سلیطه‌ها. خوب بود. حس خوبی گرفتم.اگر میرفتم قاطی روزانه‌ها احساس شیاد بودن بهم دست میداد. میرم جایی که بهش متعلقم.
چاییم رو میخورم. دارم به مرد‌ها فکر میکنم. با یک مردی اشنا شدم. همه چیز خوب است. مراقب و مهربان و مسئولیت پذیر و اینهاست. هوش خوبی دارد. به باهوشی من نیست قطعا اما اشکالی ندارد. سالم است. راستش رو بخواهید ما یک مشت روانی مریض هستیم. شانسمان را باید با یک ادم سالم امتحان کنیم. شاید جالب بود. گه گاهی حوصله ام را سر میبرد. اگر پیام بدهد خوب است. پیام ندهد هم میگویم خب ولش کن.قلقلکم نمیدهد زیاد اما خوب است. از مرد‌ها گاهی خسته میشوم. یک مشت ادمی‌که پیچیدگی عشق را نمی‌فهمند. محافظه کار و منگل اند. قاطی بازی‌های دیوانه واری که دوست دارم نمیشوند. نمیشود باهاشان دنیا را فتح کرد. سرباز‌های قدیمی‌بهتر بودند. مثلا اسکندر.گاهی احساس میکنم یک اسکندر در زندگی ام نیاز دارم تا خار مادر همه را بگاییم و لذت ببریم.کاش دنیای عشق در تعاریف سوپر ایگویم نامحدود بود. یک جور روحیه دیونیوسی دارم. خداوند عشق و شراب. من کلا باید در المپ میبودم. دنیای ادم‌های فانی جالب نیست. دیگر هم احساس نمیکنم بوکوفسکی ام. زیادی با زن‌ها گشت و گذار میکند. من خستم. ترجیح میدهم در همین کافه لم بدهم و سیگار بکشم.

بازدید : 15
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 0:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

يكشنبه ۲۸ بهمن ۰۳

خسته بودم. اولین بار بود که به سوال کافه برویم؟ جواب نه میدادم. اول نگفتم نه، گفتم به نظر نمیاد جای پارک توی درکه پیدا کنیم. گفتی پس بریم سعادت اباد. در مسیر چه میگفتیم؟ از خستگی یادم نیست. اها، داشتیم ویدو‌های مدال اور‌های ایرانی جودو رو نگاه میکردیم.کیف میکردیم. جیغ میزدیم. ذوق میکردیم. ولی من خسته بودم.بعد گفتی شیرینی بخرم بخوریم.گفتم باشه. گفتی وایسا ببینم یه طبیعی باش باید اینجا میبود.نقشه رو نگاه کردی. گفتی خب ده دیقه راه داریم. یهویی دیدم روبروی کافه چهل ایم. گفتم عه! این‌جا رو یادته؟! همون شب کنسرت بمرانی! همونجاس که قبلش وایساده بودیم. بعد پیامی‌از دانشجوی تازه به قتل رسیده دانشگاه تهران رو دیدم. پدرش نوشته بود من کشاورزم. با پول بیل و کلنگ بچه‌هامو بزرگ کردم. این رو که خوندم، زدم زیر گریه. بغلم کردی. گریه کردم. اونجا، خسته تر شدم. اما تو رفتی و برام چیز کیک خریدی. تو یک شوالیه بودی.

بازدید : 11
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 6:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

شنبه ۲۷ بهمن ۰۳

زیر پتو بودم و به شوفاژ چسبیده. نشسته بودی، برهنه جفت من. هردو خسته بودیم.سیگاری گیراندم. تو برای من شعر لیلی و مجنون نظامی‌رو میخوندی. از بدنیا اومدن قیس تا مکتب رفتن. تا لیلی رو دیدن و دل سپردن. رفتن به سر کوه مجنون و معشوق در دامنه کوه و شعر خوندن. وقفه میدادی و توضیح میدادی. من توضیحات رو میدونستم ولی گوش میدادم و بین کلامت نمیپریدم که میدونم و میدونم. چون اصلا شعر مهم نبود. صدای تو مهم بود. وقتی تموم شد، خابیدیم. خوابم نمیبرد. پتو رو روی تو درست میکردم که سردت نشه. صبح زود باید بیدار میشدم. اروم لباس پوشیدم و نشستم پیش سرت که غرق خواب بود. بیدار شدی یک چیزی گفتی.دوباره خوابیدی. من به صورت تو نگاه میکردم.تو، نقش اول زندگی خودت بودی و ما در کنار تو.تو سازنده زندگی خودت بودی و ما در کنار تو. رنج تو مال تو بود و ما در کنار تو. شادی تو مال تو بود و ما در کنار تو. تو مال من بودی در اون لحظه که نگاهت کنم. تنهایی تو مال تو بود و ما، در کنار تو.

بازدید : 14
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 1:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

سه شنبه ۲۳ بهمن ۰۳

ماشین را دوتایی هل دادیم سمت خروجی اتوبان. حقیقتا صحنه وحشتناکی بود اما سعی کردم بخندم و نوشته پشت نیسان ابی را بلند بلند برایت بخوانم: آهای غریبه غصه نخور، منم غرییم!
گفتم خدایا، ائمه‌ی اطهار، صدو بیست و چهار هزارتا پیامبر، تورو خدا نگاه کنین به دل این پسر بچه که تا ناموس توی ماشین خم شده و سعی میکنه درستش کنه. بلند داد زدم برای اینکه تورا بخندانم که نذر میکنم!
یک موتوری امداد خودرو از انجا رد شد. کمی‌ماشین را انگولک کرد و دل و روده اش را ریخت بیرون پ وصل کرد و ماهم خب، وایساده بودیم. تو شبیه فرفره میچرخیدی. دقت کردم، وقتی مضطرب میشوی دستانت را مشت میکنی و فشار میدهی. من هم هرچه اصرار کردی نرفتم داخل بشینم با اینکه سردم بود. تمام که شد پول اقاهه را دادیم و رفتیم.
گفتم مرد حسابی حرف بزن. خندیدی. گفتی فلان و فلان و فلان. گفتم خب فلان چیز فلان راه حل. فلان چیز فلان راه حل. فلان چیز را هم خودم حل میکنم. حالا دیگر غصه نخور
خندیدی. حالا شاد تر بودی. سرم زا به تو تکیه دادم و به سمت غروب رفتیم.

بازدید : 14
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 0:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

دوشنبه ۲۲ بهمن ۰۳

من زیاد حرف میزنم. البته خودم معتقدم کم حرفم و درونگرتیی من را هیچکس ندیده است. اما، من زیاد حرف میزنم. روبروی هم نشسته بودیم. سیگار کشیدن تورا مسخره کردم. پشت چشمی‌به من نازک کردی و من خندیدم. یکهویی از تو پرسیدم فلانی ب نظرت ما در تله‌ی انسان بودن گیر نیفتادیم؟ تو گفتی یعنی چه؟ گفتم همین دیگر، من و تو دیگر! بقا! ب نظرت ما در چرخه بقا نیفتادیم الان؟ گفتی چرا. و گفتی به نظرت خیلی خوب است. و گفتی میدانی، ادم وقتی در این موقعیت است، شب که میرود خانه، سرش را جور دیگری روی بالشت میگذارد و حس بهتری دارد.امید بیشتری به آینده دارد. گفتم نظرت راجع به امید مثبت است؟ تصدیق کردی. من خندیدم. تو گفتی امید خیلی چیز خوبی است و دوستش دارم.
در‌‌ان‌لحظه، ما باهم خیلی تفاوت داشتیم.

برچسب ها
بازدید : 15
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 0:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

يكشنبه ۲۱ بهمن ۰۳

به تو تکیه داده بودم و به ییرون نگاه میکردم. کاج‌های برفی سرتاسر پارک جنگلی را گرفته بودند و از افتاب کم رمق خبری نبود. پرنده‌ها پرواز میکردند. موسیقی بی کلامی‌گذاشتی. میشناختمش. سالها پیش برای اولین بار شنیده بودمش. از تو پرسیدم به نظرت انسان برای اینکه حامل عشق باشد ضعیف نیست؟ تو به من گفتی به روبرو نگاه کنم. خانواده سه نفره‌‌‌ای در برف‌ها بودند. دست کودک چهار پنج ساله خود را گرفته و میخندیدند. گفتی نگاه کن، جواب سوالت آنجاست. نه، انسان برای حمل عشق ضعیف نیست.
گفتم نمیدانم چرا غرق در ناباوری ام. این زیبا ترین صحنه زندگیم است و من غرق در ناباوری ام. گفتی من غرق در ارامشم اما. خندیدم. از تو پرسیدم چرا بین ما این همه تفاوت است. گفتی چون من امید داشتم که این روز را تجربه کنم.و حالا، کردم. پس ارامش دارم.گفتم یعنی میگویی من چون امیدی به تجربه این روز نداشتم، ناباورم؟ گفتی نمیدانم.
و من غرق شدم. در لحظه عمیقی که تا ابد در ذهنم میماند.

بازدید : 13
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

يكشنبه ۱۴ بهمن ۰۳

چمن‌های نو رسیده خواهند امد و تو را خواهم دید که در بوی سبز هوا راه میروی. چمن‌های نو رسیده خواهند امد، و من قرص‌های لیتیوم را در خیسی خاک نم گرفته اشان دفن خواهم کرد. چمن‌های نو رسیده خواهند امد و این بار از دراز کشیدن رویشان امتناع نمیکنم.
مغروق هزاران خلیج دور، به ساحل خواهم رسید. دیشب خواب دیدم جزیره‌‌‌ای به نام «ژیک» در نزدیکی ام است که مرا صدا میزند. کشتی‌‌‌ای آنجاست که از چوب گردو ساخته شده. عرشه‌‌‌ای صیقلی و جلا داده شده دارد. هیچ برده‌‌‌ای انجا نبوده.هیچ ناخدایی نیست. همه مسافرانی هستند که پی مقصد نا مشخصی میروند. اب دریاها از اشک انهاست که شور است. اشک انها از اب دریاهاست که جاریست.
دست در دست اهالی« ژیک »معمای سرزمین معلق را کشف خواهم کرد. الماس ثروتمند ترین غول انجا را خواهم دزدید. به جنوب خواهم رفت. لای شن‌ها جایش خواهم گذاشت.چون عجله دارم که برگردم. چون زمستان در حال تمام شدن است و چمن‌های نو رسیده منتظرم اند. و تو انجایی.

بازدید : 14
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

مرگ دقیقه‌‌‌ای به تو خیره میشود. چشم در چشم یک‌دیگر ایستاده اید و من دقیقه‌‌‌ای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمی‌به عقب رفت. تو هنوز ایستاده بودی و متعجب، از اینکه چرا میخواهد جانت را، جان لطیف و مهربانت را، جان تازه از خاک دمیده ات را برباید. مرگ قدمی‌عقب تر رفت و بطری شیشه‌‌‌ای کوچکی که اب زندگانی را در‌‌ان‌میریخت از دستش افتاد و شکست. ارواح رومی‌و مصری و بابلی از‌‌ان‌بیرون جهیدند و در هوا پراکنده شدند. تو به سمت مرگ رفتی. دستت را روی شانه اش گذاشتی و در اغوشش کشیدی. مرگ، افتاده و حیران چشمانش را بست و گریست. من دقیقه‌‌‌ای دورتر به نظاره نشسته بودم و ایستادم. نه تو مانده بودی، و نه مرگ بر جهان ما دیگر حاکم بود.

بازدید : 63
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 0:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

سه شنبه ۲۵ دی ۰۳

تنهایی اینجا یه جور دیگه ایه میدونی. دیگه مثل اوایل که اومده بودم غصه دار نیستم. نمیگم وقف پیدا کردم. حتی نمیگم دارم زندگی میکنم اینجا. نمیدونم، یه مدل گذروندنه. نمیخوامم ازش ایراد بگیرم خیلی. اوایل که اومده بودم همش به این در و اون در میزدم که زندگی کنم. خوب زندگی کنم. چمیدونم میرفتم تاتر، میرفتم بیرون، تنهایی وقت میگذروندم. از خوابم ایراد میگرفتم. خودمو مجبور میکردم برم دانشگاه. خودمو مجبور میکردم غذا درست کنم. وقتایی که غذا‌ی مدت همش از بیرون میگرفتم حس بدی داشتم از خودم بدم میومد. فکر میکردم زندگی توی یه جای تازه باید پرفکت و جدید و عالی و روبه جلو باشه. حتی فکر میکردم اینجا میتونم پارتنر خوب و مناسبی پیدا کنم که به اهدافم و ارزوهامم نزدیک باشه. و تو ذهنم هی سناریو میساختم. و خب خیلی هم حس بدی میگرفتم از این موضوع.
الان خب که دراز کشیدم تو تخت و شب از نیمه گذشته میگم اره تلاش کردن خیلی خوبه و اینا. ولی برای چی سعی کنی مچ زندگی رو اول بگیری. برای چی سعی کنی زود همه چی رو حل کنی. بترسی از اینکه زمان بگذره. ب خدا من روز اولی که پامو گذاشتم بهشتی اینجوری بودم که میخوام تو همه درسا ماکس شم. بعد دیدم خیلی سخته برام. انقد اذیت شدم سر کلاس الکترودینامیک. انقد اذیت شدم سر امتحان شبیه سازی. بعد کم‌کم رفت جلو دیدم شبیه سازی رو میتونم در حد توانم تو فرجش جمعش کنم. از اونور الکترودینامیک اونقدرم که نشون میداد اذیت کننده نبود میشه جمعش کرد. یا حتی استادم خوب گفت که ترم اول برو بگرد برای خودت بین همه موضوعات و نزار ذهنت بسته ب‌ی چیز باشه. درسته الان موضوعی که انتخاب کردم برای پژوهش همون چیزیه که قبلا هم میخواستم ولی این وسط بقیه چیزا هم نگا کردم هرچند برام جالب نبودن. الان اخر ترمه و بلاخره یکی رو پیدا میکنی باهاش کار کنی. عجله یه جاهایی برای چی؟ یا حتی این موضوع پارتنر پیدا کردن. خب من با اینکه دخترم ولی اگر از کسی خوشم بیاد جلو میرم. حتی شده در حد یه پیام ساده‌. و این حس عذاب وجدانم در اصل از فرهنگ منفعلیه که توش بزرگ شدم و هنوزم دارم زندگی میکنم. شاید گاهی اوقات هدفت رو حتی باید بزاری پیدا کردن عشق زندگیت! و این خیلی بهتر از زندگی یکنواخت و خالی از هیجانه. هرچند با توجه به شرایط زندگیم از دوسال پیش تا الان و وضعیت بخش عاطفیش باید بگم قبول کردن درخواست‌ها و جلو رفتن‌ها برام سخته. مثه قبلا نیستم‌. ترجیحم اینه خودم از یکی خوشم بیاد.و ذهنمم درگیر این قسمتشه.
وقتی میشه حلش کرد اضطراب بیش از حد چرا؟ بگذرونیمش دیگه. بزاریم بره جلو. به معنی تسلیم نیست گاهی. ب معنی صلحه.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 208
  • بازدید کننده امروز : 205
  • باردید دیروز : 41
  • بازدید کننده دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 284
  • بازدید ماه : 287
  • بازدید سال : 1230
  • بازدید کلی : 1344
  • کدهای اختصاصی