loading...

تجربه گر

Content extracted from http://physicsgod.blog.ir/rss/?1746889047

بازدید : 9
جمعه 23 اسفند 1403 زمان : 17:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

پنجشنبه ۲۳ اسفند ۰۳

فاصله بین یک غزل شاعرانه و شب به خود لرزیدن از فرط عشق تا فردایی که سیلاب نفرت غرقت میکند یک سپیده است. تو همه چیز را به شکل جنونی پیوسته و دائمی‌تجربه میکنی. جنون در لحظه‌‌‌ای که از شهر قدیمی‌ات پا به فرار میگذاری به کوهستان. جنون در لحظه‌‌‌ای که خداحافظی غمناکی رخ میدهد. جنون در لحظه دیدار و جنون در دقایقی که پشت تلفن منتظری تا صدای کسی را بشنوی. افتاب خشم تورا دو چندان میکند چون همه چیز انقدر گرم است که نمیدانی بین خفه شدن در‌هارمونی مرگ آنی و دست بردن به گیسوی طلایی زندگی کدام را انتخاب کنی. بحث سر برگزیدن است. کسی نامه تورا پاسخی میدهد و تورا برمیگزیند، کسی مشغول خوردن ناهار با دوستان است و تورا فراموش میکند. بحث سر فراموشیست. کسی پای درخت تنومندت را با اشک سیراب میکند، کسی به شاخه نیازمند تو پشت میکند و میرود. بحث سر پشت کردن است. کسی برانگیختگی تورا میبیند و‌‌ان‌را میستاید. کسی کمر خم شده تورا میبند و به‌‌ان‌تکیه نمیزند. بحث سر تکیه کردن است. کسی تورا در اغوش میگیرد با تو رقت انگیز ترین لحظات را استنشاق میکند، کسی به دیوار تنهایی سیمانی تو میشاشد. بحث سر شاشیدن است. کسی برای لحظه‌‌‌ای که منتظر است چاییت را سر بکشی مثانه اش را نگه میدارد تا بیشتر تورا تماشا کند. کسی وقتی میبیند شاشیده‌‌‌ای به شلوارت و نمیدانی چکار کنی به تو میخندد. بحث سر خندیدن است. کسی تورا به وقت عیاشی و ولنگ و بازی دوست دارد. کسی منتظر است ببیند نیمه پنهان خنده تو کی در تاریکی غم دفن میشود. بحث سر دفن کردن است. کسی با تو تمام گوه‌های شرم آور زندگی ات را زیر یک نارونی، سپیداری، کاجی چیزی دفن میکند. کسی خاک فرسوده تنت را چنان شخم میزند که دیگر سگ‌ها هم دلشان نمیخاهد انجا جفتگیری کنند. بحث سر جفت گیری است. کسی بهار را برای پرواز پرنده‌های عاشق مناسب میداند و ازادت میگذارد از قفس. کسی میگوید بهتر است یک جفت گنجشک برای شام امشب شکار کنیم. بحث سر شکار کردن است. کسی میبیند تو مشغول معاشقه‌‌‌ای دل انگیزی و رویش را برمیگرداند و تیرش را کج میکند. کسی میگوید تا حواسش نیست جیبش را خالی کنم. بحث سر خالی کردن است. کسی میگوید تنها چاه فاضلاب تخلیه اضطراب‌های من تو هستی، کسی وقتی میبیند تو در گور خالی خودت جا فقط و فقط برای افزودن چند افسردگی دیگر داری جلوی خودش را میگیرد و رویت نمیپاشد. بحث بحث پاشیدن است، کسی بوم نقاشی سفید تورا با سیاه می‌امیزد، کسی میگوید نه، بگذار کمی‌مجنتا یا ارغوانی هم به مجموعه اضافه کنیم. بحث سر مجموعه بودن است. کسی مجموعه‌هارا از هم میپاشاند، کسی میگوید این مجموعه تهی را کمی‌با مهربانی پر کنم. بحث سر مهربانی است، کسی میگوید حالم خراب است و دارم به گای سگ میروم اما بگذار با دیگری مهربان باشم، کسی میگوید من از قعر زمین امده ام، آدمیزاد تو لایق شادی نیستی. بحث بحث لیاقت است. کسی لیاقتش را دارد که بگویی من همه‌ی در‌های اسمان را برای اینکه اسودگی خیال تورا ببینم از جا خواهم کند، کسی دیگر میگوید تنها منم که استحقاق ریدن دم عرش الهی را دارم. بحث بحث الهی بودن است. کسی میگوید این‌ها که کنار هم چیده شده تصادفی نیست و یک چیزی از میانش بیرون میزند، کسی دیگر میگوید این کس و شعر‌ها را حمع کنید هیچ چیز معنایی ندارد. بحث بحث چیز است. کسی میگوید این چیز را به من بده تا با‌‌ان‌حال کنم، کسی میگوید چیزت را دو دقیقه نگه دار در شلوارت عزیز من. بحث بحث عزیز بودن است، یا شاید عزیزی داشتن، یا شاید عزیزی خواستن.در اخر بحث بحث خواستن است، یا تو میخواهی و ادم میشوی، یا نمیخواهی و بعد از سالها هیولا را دوباره بیدار میکنی.

بازدید : 12
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 23:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳

خاطره عزیزم، دوست عزیزم، اینهارا برای تو مینویسم:
به پهنای صورت گریه میکنم. تحمل زندگی دور از تو برایم مثل مرگ است. مرگی که در‌‌ان‌میخندم، راه میروم، غذا می‌خورم، عشق بازی میکنم، فیلم میبینم، میروم دانشگاه، عاشق میشوم و میخوابم. خیلی دوستت دارم. مثل ارزوی دوردستی شده است تصور بودن کنارت. بودن کنارت برای ساعت‌های دلتنگی. بودن کنارت برای ساعت‌های دلخوری.بودن کنارت در اپیزود‌های افسردگی متوالی.حالا که بلاخره بعد از مدت‌های مدیدی عشق را دیده ام و در‌‌ان‌خوشحال و خرمم، کمبود تورا بیشتر احساس میکنم. نمیتوانم همیشه شاد باشم چون از تو دورم. نمیتوانم تسلیم زیبایی‌های روزمره ام بشوم چون از تو دورم.قسمت عظیمی‌از روحم متعلق به توست و با وجودت در هم تنیده است. نمیدانم قسمت این فاصله‌ها چیست. نمیدانم این سرنوشت عجیب چطور من را از تو دور کرد و در عوضش من را با مهیار اشنا کرد، چجور سرنوشتی است. خیلی بی رحم است. همیشه میگفتی ریحانه زندگی تو مثل رمان است. من میخواهم در اخر این رمان، حتی اگر جهان نابود شده باشد، ما باشیم که به تل خاکستری اش نگاه میکنیم و سیگار میکشیم. این چجور عشقی است که من به تو دارم. این چجور عشقی است.

بازدید : 9
يکشنبه 18 اسفند 1403 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

وقت‌هایی که تنهایم و از قضا پنجره‌‌‌ای هم باز است، دیگر به چیزی فکر نمیکنم. به ناگاه تمام در‌های عالم به رویم بسته میشود و الهامی‌نمی‌رسد. بعد من میفتم به جان معنا سازی از پدیده‌ها. پازل‌هارا میچینم، همه چیز را جفت و جور میکنم. به فتح خردمندانه ام میخندم و بعد اجر‌هارا میریزم. به دنبال پوچی میگردم. لا بلای ساختمان مخروبه، به دنبال پوچی میگردم. بعد میبینم گوشه‌‌‌ای نشسته لب پنجره‌‌‌ای که از قضا باز است و دارد سیگار میکشد. اینه میشکند و پوچی‌‌‌ای که من باشم محو میشود. بعد دوباره میروم سراغ معنا سازی. میگویم اگر شوروی با امریکا متحد میشد و این کره خاکی را فتح می‌کردند و یک حکومت جهانی تشکیل میدادند و هیچوقت فروپاشی‌‌‌ای رخ نمیداد چه اتفاقی می‌افتاد؟ میگویم اگر این نبات در چایی حل شود چه کل منسجم خوبی میسازند. میگویم اگر باران برعکس جاذبه حرکت میکرد مردم چترشان را چگونه میگرفتند؟ میگویم اگر این فندک ابی بود ست خوبی با پاکت کمل ابی درست میکرد. یک سوال، بعدی یک گزاره، مجدد یک سوال، بعدی یک گزاره. بعد حوصله ام سر میرفت. دوباره به خاموشی مینشستم. زندگی‌‌‌ای که بیرون پنجره مشخص است حوصله ام را سر میبرد. نباتی که در چایی حل شده و‌‌ان‌کل منسجمشان حوصله ام را سر میبرد. حکومت جهانی حوصله ام را سر میبرد. فندک ابی حوصله ام را سر میبرد.باران معکوس حوصله ام را سر میبرد. دوباره به بیرون نگاه میکنم، جرقه‌‌‌ای میخورد. میگویم‌‌‌ای وای، اگر تو از انجا رد میشدی، از‌‌ان‌روبرو، کنار قهوه انقلاب و نزدیک داروخانه؛ انوقت منظره چیزی برای دیدن داشت. انوقت پوچی حوصله اش سر میرفت و میرفت. آنوقت تازه جهان چیزی برای ارائه داشت. انوقت، انوقت، انوقت!

بازدید : 9
دوشنبه 12 اسفند 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر
تجربه گر

از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله‌‌‌ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره‌‌‌ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983

برچسب ها
بازدید : 6
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 4:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳

مینوشتم که تو بخوانی. دوست داشتم لحظاتی که تجربه میکنم را، بیشتر از همه،تو بخوانی. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی با مرد دیگری در حال خندیدنم. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مرد دیگری را بوسیده ام. حتی اگر شاید دردناک بوده باشد که تو بخوانی مردی در زندگیم است. اما مینوشتم، که تو بخوانی. بازی غریب جهان، رسم عجیب روزگار، تصادفات احتمالاتی زندگی، هر چه میخواهند بگویند اهمیتی ندارد. تو راهت را به «ما» باز کردی و شبیه گیاهی که از شکاف سنگی قدیمی‌سر بر می‌اورد، روییدی. من را ببخش که گلبرگ ارغوانی قلبت را خراشیدم. من را ببخش. دوست داشتن چیز عجیبیست. تو نمیخواهی افتاب روی چشم عزیزت بیفتد، اما خودت اورا ازار میدهی. خودخواهی محض است.
گذشته ات را میخواهم. انسان‌های زندگی تورا تک به تک، میخواهم. کودکی ات را میخواهم. نوجوانی ات را میخواهم. جوانی ات را میخواهم. ساعتی که میخوابی، خواب‌هایت را میخواهم. تنهایی ات را، تنهایی ات را میخواهم. زنان گذشته زندگی ات که به ان‌ها عشق ورزیده‌‌‌ای را برای خودم میخواهم. مردانی را که با انها هم بستر شده‌‌‌ای را برای خودم میخواهم. پدرت را، مادرت را، برادرت را. احساساتت را میخواهم، غمت را، شادی ات را، ترست را، خشمت را. به تمامی‌چیزهایی که روزگاری دوستشان داشتی حسادت میورزم. به عینکت حسادت میکنم که به چشم‌هایت انقدر نزدیک است. به پیراهنت حسادت میکنم که تن تورا پوشیده. به دوستانت و معشوقه‌های از دست رفته ات حسادت میکنم. همزمان، دوستشان دارم. هرکس که تو را شاد کرده را دوست دارم. هرکس که به تو درسی اموخته، هرکس که تورا خندانده، هرکس که مراقبت بوده، هرکس که به تو کوچکترین محبتی کرده را دوست دارم. و گونه‌هایشان را میبوسم، به نشانه احترام. و دست‌هایشان را میبوسم، به پاس عشق.
لمس دست‌های تو، انطور که انگشت‌هایم را عمود و مورب و خمیده به‌‌ان‌میکشم، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند ایستاده دست خواهد زد. سیگار کشیدن تو، صحنه تئاتری است که هرکس ببیند به دود و دم میل پیدا خواهد کرد. موهای تو، خدای من، موهای تو، خواهش میکنم برای من بگو، موهای تو نرم تر است یا ابریشم؟. لب‌های تو، خدای من، لب‌های تو، خواهش میکنم برای من بگو لب‌های تو نرم تر است یا ابرهای سرگردان اسمان؟. گونه‌هایت را وقتی میخندی، دیده ای؟ گریه ام می‌اندازد. صدایت را وقتی حرف میزنی شنیده ای؟ سرمستم میکند.
تو باید بمانی. تو خواستنی ترین چیز دنیای من هستی، و باید بمانی‌. این درخواست من از خداوند یا کائنات یا اسطوره‌ها یا افسانه‌ها است.و تو نمیدانی، من برای اینکه باز هم سایه مان را روی دیوار کنار همدیگر، بعد از بوسه، ببینم، چه کارها که نخواهم کرد.

بازدید : 12
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 4:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

يكشنبه ۵ اسفند ۰۳

چقدر ناراحتم.غصه دارم.چطور بگم دلم برات چقدر تنگ میشه؟ کاش امشب زندگی تموم میشد. هزاربار گفته بودم از فردای روزها خوشم نمیاد.همش به این فکر میکنم که دارم اشتباه میکنم؟ دلم میخواد تا ابد توی تختم بخابم و تکون نخورم.نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نمیتونستم راحت تورو ببوسم. ب راحتی قبل‌. با اینکه خیلی بوسیدیم هم رو. و چقدر گریه کردیم. من با دیدن اشک‌هات بیشتر گریه میکردم. طاقت نداشتم. وقتی بهم گفتی بهترین یک ماه تمام عمر ۲۵ سالت بود گریم گرفت. وقتی دم گوشم نفس میکشیدی و حرف می‌زدی گریم گرفت. من توی بغلت بودم و تو با انگشت‌هات لب‌هامو نوازش میکردی. چقدر خندیدیم. چقدر خندیدیم! گفتم چرا ناراحت نیستیم؟ نفس عمیقی کشیدی و گفتی هم خیلی ناراحتم و هم خیلی خوشحالم چون الان کنار همیم.منم همینطور بودم.میخندیدم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار چیزی تموم نشده. گفتی نرو. دستم رو گرفتی. گریه کردم. گفتم نکن. گفتی نرو. نمیدونستم. مثل ادمی‌که ورشکست شده و زنش هم ولش کرده به روبرو زل زده بودم. و تو فکر راه حل بودم. گفتم مراقب خودت باش رسیدی خونه پیام بده. گیج و منگ اومدم داخل خابگاه. تو چقدر خوب بودی. زندگی چقدر بد بود‌.

بازدید : 12
يکشنبه 4 اسفند 1403 زمان : 4:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

شنبه ۴ اسفند ۰۳

شش نخ کنت پاور گرفتیم و نشستم روی صندلی. تو ایستادی کیمیا. (که البته به عرض خوانندگان قدیمی‌برسانم پیشتر با اسم سبز ابی کبود راجع به کیمیا نوشته بودم). شروع کردی از تنهایی‌هایت گفتن.از یک سالی که میرفتی سر کار و تنها برمیگشتی و تنها میخوابیدی و کسی نبود که قلب و رختخواب تو را گرم کند. و من به تو نگاه میکردم. به صدایت که بالا میرفت. پایین می‌امد. محکم میشد. می‌لرزید.
گریه کردم. گفتی دلم نمیخواد بهم ترحم کنی. گفتم اشتباه شناختی کیمیا، من اصلا اهل ترحم و دلسوزی نیستم. گفت پس چرا گریه می‌کنی. گفتم چون دوستت دارم. اگر برای غم تو گریه نکنم برای چه چیزی گریه کنم؟ من وقتی تو حرف میزنی احساس نمی‌کنم تو حرف میزنی. احساس میکنم من حرف میزنم. نه نه، اشتباه نکن. فکر نمیکنم که حرف‌های دل من رو میزنی.نه! من حس میکنم درون توام و دارم اینها رو تجربه میکنم. وقتی عزیزم ناراحته، من ده برابر ناراحت ترم. وقتی عزیزم خوشحاله، من ده برابر خوشحال ترم. اما وقتی عزیزم نا امیده، من نا امید نمیشم. هرچند از امید خوشم نمی‌اید. هرچند در مذمت امید کوشیده ام. اما به قول بهزاد قدیمی، تو به عزیزانت معنا میدی و بهشون زندگی میبخشی ریحانه. این دروغیه که باید بپذیری بار سنگین گناهش رو. و من پذیرفتم.
خندیدیم. بهتر بودیم. باز هم خندیدیم.
من چقدر شکنندم. بر خلاف ظاهرم. تفکرم و رفتارم.ادم‌هایی که در زندگی به من تکیه میکنند، از من قوی ترند. عجیبه.

بازدید : 10
شنبه 3 اسفند 1403 زمان : 10:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

جمعه ۳ اسفند ۰۳

ساعت شش صبح است و من بیدارم. روی تخت دراز کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. احساس بی جانی دارم. یه قول تارا، زین العابدین همیشه بیمار. این اسمی‌بود که رویم گذاشته بودند. پیام‌هایم را یکی یکی باز کردم. همه می‌گفتند که غصه نخور. من هم با ایموجی قلب پاسخ میدادم. سیگار میکشم و به دودش نگاه میکنم. تمام که می‌شود خاموشش میکنم.پنجره را میبندم. جلوی وزیدن باد سرد روی پوست تنم را میگیرم.دوباره صبح شده است و امروز با او صحبت خواهم کرد. احتمالا در جایی حوالی انقلاب هم را خواهیم دید. اولین کاری که میکنم این است: او را سخت در اغوش خواهم گرفت. من از همه بیزار بودم که آمد و رنگ تازه‌‌‌ای به جهان من داد. من از همه گزیزان بودم اما از او نه. تنهایی بد بلایی سر شر و شور ادم می‌آورد و او، خود، مرا تنها تر کرد.
به نظرم میرسد که کمی‌دیگر بخوابم. ساعت بیولوژیکی بدنم می‌گوید صبح شده و هرمون‌هایش را ترشح میکند. اما گور پدرشان. هنوز چند ساعت تا قرار ما مانده است.

بازدید : 11
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 17:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

پنجشنبه ۲ اسفند ۰۳

حسین جان این را برای تو مینویسم:
من تازه دارد دو هزاریم میفتد. به من حق بده، تورا فقط یک ماه است که میشناسم. زمان میبرد که کسی زا بفهمی. حسین جان، عزیزم، تو سردی. من رابطه‌های زیادی داشته ام و میدانم که تو، سردی. از دیشب تا الان ذهنم درگیر و دهنم باز شده و تازه دارم رفتارهای تورا برای بعضی از دوستان خیلی نزدیکم میگویم. همه متفق القولیم که تو، سردی. و من داغم، اتشم، در رابطه توی عمق توام و تو فقط سطح کف الود دریای من را میبینی.
در کافه نشسته ام. بیرون. کیکی که میخواستم بخورم را تقریبا ریخته ام روی میز. چهار عمل اصلی را نمیتوانم انجام بدم از شدت ناراحتی. بغضم ترکید. گریه کردم. یک گریه بزرگسالانه. از اینها که میگویی اقا دستمال کاغذی دارید؟ بغضت را میجوی و بعد که دستمال می‌اید تا جایی ک میتوانی فین میکنی. دیدم نمیشود. من ادم این گریه‌های زنانه نیستم. وسایلم را گذاشتم همانجا و رفتم داخل بنبست شهبازیان. نشستم. عر زدم. عملا کنترل اعمال ارادیم را نداشتم. جدی میگویم نزدیک بود برینم توی خودم. جدی میگویم. شاشم گرفته بود و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. قفسه سینه ام از شدت درد در حال متلاشی شدن بود. یکهویی یک خانه‌‌‌ای را دیدم. از این قدیمی‌ها. آسفالت کوچه تقرییا تا یک چهارم در بالا امده بود. آنقدر قدیمی. داشتم فیض میبردم. حالم خوب نشد. برگشتم سر میز. سیگاری گیراندم. عزیزم چرا من و تو نتوانستیم باهم مکالمه‌‌‌ای داشته باشیم. چرا من مخاطب کلام تو نیستم. چرا نمیفهمی‌چه میگویم. ابله! احمق! چرا باید هزاربار به تو بگویم چطور باشی؟ مگر من چند سالم است که تو اینچنین مرا پیر می‌کنی؟ فلان فلان شده! استغفرالله.
حالم افتضاح است و تو سردی. این مشکل، بنیادیست. بنیادی! و همین است ک مرا آزار میدهد. کاش چیز دیگری بود. کاش دعوا و مرافعه بود. اخر من چطور طبیعت تورا عوض کنم؟! نمیتوانم. ببخشید. ذاتمان نمیجوشد. رابطه خوبی است، به ولله، ب قران، همین است که کونم را میسوزاند. میگویم خب بساز. ساخته ام ب امام حسینی که قبولش داری. انقدر ساخته ام که نسبت ب تو ییخیال شده ام! کجای دنیا در ماه اول رابطه همه چیز اینطور است؟! کجای دنیا مرد حسابی؟ هیجا. هیچ، جا!
از غم میمیرم. تف به تو عزیز مهربانم. تف به سردی ذاتی ات. تف به سرنوشت تخمی‌من.

بازدید : 11
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 3:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تجربه گر

پنجشنبه ۲ اسفند ۰۳

دوست عزیزم، خاطره. برای تو مینویسم.
باید پیش تو میبودم. در شیراز. در شیراز ابر گرفته زمستونیمون، باید پیش تو میبودم. صبح‌ها باهم می‌رفتیم کافه علی، ساعت‌ها می‌نشستیم و حرف می‌زدیم.چایی میخوردیم و من برای تو از یک گریز ناگزیر صحبت میکردم. بعد تو نخ سیگارت رو روشن میکردی و میگفتی ریحانه این درست نیست. و من میگفتم نه دارم فقط برات صحنه رو توصیف میکنم. خاطره تو که میدونی زندگی من چقدر فیلمه مگه نه؟ همین چند روز پیش توی راه پله‌های به سمت کلاس پشت تلفن به من گفتی ریحانه، زندگی تو شبیه رمان‌های دهه هفتاده. بعد تو یک قلپ از چاییت میخوردی و میگفتی خب بگو. و من هم دستام رو توی هوا تکون میدادم، وسطش با درامای توی مغزم دوتا جک می‌ساختم، یهویی شیفت میکردم به یک مسئله دیگه و بالا و پایین تکون میخوردم روی صندلی. پوک بعدی از سیگار رو می‌گرفتم و بعد درحالی که پشمات ریخته فیلم رو تموم میکردم. تو میگفتی وای ریحانه! من میگفتم وای خاطره! بعد همینجوری در سکوت به هم نگاه میکردیم. اغلب اوقات نیاز نیست که باهم حرف بزنیم، دوست عزیزم خاطره. چون ورای انچه در کلام منقضی میشه رو ما از قلب هم میخوندیم. بعد تو میگفتی وای وای وای! من میگفتم اره اره اره! نخ بعدی سیگار رو روشن میکردیم.بعد تو میگفتی حالا میخوای چیکار کنی؟ من هم با همون لحن همیشگیم میگفتم کاریش نمیشه کرد. تو میگفتی اره، کاریش نمیشه کرد. من میپرسیدم، اره؟ کاریش نمیشه کرد؟ تو میگفتی کاریش نمیشه کرد. من با سر تایید میکردم که راست میگی، کاریش نمیشه کرد.
من باید شیراز میبودم.پیش تو، خاطره عزیزم. ما باید در کافه‌‌‌ای در اواسط خیابان نارون اهنگ گریز ابیرو باهم گوش میدادیم. چون زندگی‌های ما مملو از گریز‌های ناگزیزه.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 241
  • بازدید کننده امروز : 236
  • باردید دیروز : 41
  • بازدید کننده دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 317
  • بازدید ماه : 320
  • بازدید سال : 1263
  • بازدید کلی : 1377
  • کدهای اختصاصی