يكشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۴
خاطره و مهرناز عزیزم، برای شما مینویسم:
این اولین تابستانی است که دارد میرسد و شما نیستید. بچهها من از بلد شدنهای مداوم و مکرر خسته ام. دلم میخواهد ریتم زندگی قبلی و همیشگی را داشته باشم. اینجا مجبورم هر روز با موقعیتهای جدید رو برو شوم و شخصی سازیشان بکنم تا بتوانم با آنها انس بگیرم. من دلم میخواهد راحت زندگی کنم. من از اینکه هر روز با مسئلهای سخت دست و پنجه نرم کنم خسته شده ام. دلم رفتار پرخطر میخواهد. دلم این احساس اطمینانی را میخواهد که همیشه داشتم ام. اینکه شما برینید در زندگیتان و من جمعش کنم، اینکه من برینم در زندگی ام و شما جمعش کنید. خودم به تنهایی میتوانم اینکارهارا بکنم اما میدانید که چقدر از احتیاط بیزارم.نقطههای امنم از من دورند. در یک طول و عرض جغرافیایی دور. از اینکه هر روز بار خودم را به دوش بکشم خسته ام. دلم یک خبط درست و حسابی میخواهد که ککم هم نگزد. پارسال این موقع تا خرتناق در حالش بوده ام. این فضای لعنتی مرا تغیر داده است. هیجانات سالمیرا تجربه میکنم. همه چیز بزرگسالانه شده. بدم میآید.
به محض اتمام امتحانات به آبادان برمیگردم و ب نظرم کسانی که میخواهند بروند آلمان زندگی کنند روانی اند.